سفر به سواحل مدیترانه: تجربه ای از یک رویا

به گزارش وبلاگ نصیراباد، این سفرنامه به قلم الکساندر ماکسیک نویسنده و خبرنگار سایت CnTraveler به رشته تحریر درآمده است و تجربه ای از حضور این نویسنده در سواحل مدیترانه را در ادامه این مقاله می توانید از زبان خودش بخوانید.

سفر به سواحل مدیترانه: تجربه ای از یک رویا

زمان حرکت: به مانند سایر جزایر مدیترانه، ویس در ماه های جولای و آگوست بسیار شلوغ بوده و زمان ایده آل برای مسافرت به آن ماه های مِی، ژوئن و سپتامبر خواهد بود.

چگونگی رفتن به آنجا: بسیاری از افراد تا فرودگاه بین المللی اسپلیت با هواپیما می فرایند. از آنجا می توانید برای رسیدن به اسکله کشتی ها سوار شاتل شوید؛ در فصل هایی که مسافر زیاد می آید، کشتی های Jadrolinija می توانند دو بار در روز خودروها را جابجا نمایند یا می توانید یک قایق شخصی برای حمل و نقل رزرو کنید. وقتی به ویس رسیدید، می توانید تاکسی یا خودرو کرایه کنید، اما شاید برترین گزینه برایتان اسکوتر باشد.

محل اقامت: هتل سن دیه گو در کوت تنها گزینه چهارستاره این جزیره است یا می توانید یک خانه شخصی کرایه کنید.

آغاز سفر

عصر یکی از روزهای اواخر تابستان در شهر اسپلیت، شهری در کرانه کرواسی به سر می برم. در شرایطی که در گردشگاهی در فضای یک کافه قدم می زنم که در حاشیه بندری دلنشین واقع شده است. در هر کجا، گردشگر هایی را می بینیم که دارند عکس می گیرند، اغلب دوشادوش سربازان قدبلند رومانیایی با چکمه های چرمی (اسپلیت روزگاری تحت امپراطوری دیوکلتیان بود؛ کاخ او از قرن چهار میلادی هنوز در مرکز شهر هویداست.) از میان همهمه راهم را باز می کنم، ترس از این که چه اهمیتی دارد که به کجا بازگردم شاید گریز از این جمعیت را برایم غیرممکن بسازد، اما لحظه ای که سوار لنج شدم تا به ویس بروم ترسم فروکش کرد. من یکی از سه گردشگر این لنج بودم، بقیه این راستا را زیاد می رفتند و می آمدند.

ما به آرامی از میان مجرایی بین Brac و Solta حرکت کردیم، بعد از جزیره طولانی چاقوشکل Hvar گذشتیم؛ سه جزیره در میان هزاران جزیره ای که دالماتیانز را شکل می دهد. باد سرعت داشت و موج ها را برمی خیزاند. رو به شمال که می رفتیم، هجمه جزایر بیشتری را در سایه های متغیر ارغوانی و خاکستری زیرِ آبیِ آسمان می دیدیم.

اصرار خودم برای کشف مکان های خالی از سکنه و بکر باعث شد تا سفرم را از روستاهای پر ازدحام جنوب فرانسه به ویس تغییر دهم، جزیره کوچک کوهستانی در فاصله 30 مایلی از اسپلیت واقع شده است که دوستی آن را برایم در قالب آخرین مکان بکر در دریای آدریاتیک توصیف نموده بود. برخلاف این مسئله، طی 20 سال اخیر و از زمان جنگ استقلال کرواسی به این سو، اسپلیت و جزایر همسایه اش بازپس گرفته شده اند و - به مانند بسیاری از جزایر سواحل مدیترانه - به یک حزب بزرگ تابستانی تغییر یافته اند. اما به خاطر موقعیت دورافتاده اش و تغییر شرایط تاریخی این جزیره (طی جنگ جهانی دوم، رهبر مقاومت یوگسلاوی و دیکتاتور آینده آن ژوزف بروز، ویس را به پایگاه مقاومت خود در برابر نیروهای آلمانی تبدیل کرد) طوری امور را اداره می نمایند تا دست هر نوع بیگانه ای -اعم از سربازان و گردشگر ها به طور یکسان- از آن به دور باشد.

زمانی که ملوان ها با تأخیری تقریبا سه ساعته وارد شهر ویس می شوند، هیچ شور و اشتیاقی برای معاشرت با این تازه واردان در من برانگیخته نمی شود: نه صدای قهقهه هیچ کوله به دوشی در دلِ شب طنین می انداخت و نه هیچ دلالِ جذب مخاطب برای اجاره اتاق یا رفتن به رستوران در کار بود، اما این جا، تومیسلا میکاسینوویچ (مدیرکلِ هتلِ سان جورجیو در کورت که محیطی دنج و آرام در امتداد شرقیِ شهر است) اقامت دارد که در عینِ حال که سخت گیر است، رفتاری محبت آمیز دارد. او مرا با خود به اتاق ساده ام برد و بالکنِ آهنی بیرون آن را نشانم داد و گفت می توانی از فرازِ آن خیابان های سنگ فرش شده، درخت هایِ تاکِ شیب دار (طبق گفته ها اولین انگورهای موجود در آدریانیک در ویس و به وسیلهِ یونانیانِ باستان کاشته شده بودند) و آن سوتر پشت بام هایی با سفال هایی قرمزرنگ که همه شهر را فراگرفته اند و دریای آبیِ درخشان را بنگری. پس از هرج و مرجِ اسپلیت و صدای بوغِ کشتی ها، سکون و آرامشی محسوس اینجا را فرا می گیرد، چنان که گویی شهر در مایعی غلیظ فرو رفته است.

قبل از شام، قدم زنان به سوی بندرِ کوچکِ کورت می روم. از این جا می توانم کل این خلیجِ کوچک را ببینیم که از یک سو به بالین صومعه و کلیسای فرانسیسکن قرنِ شانزدهم لمیده و از سویی دیگر در جوارِ آبِ راکد آرمیده است. این خلیج همچون دو انگشتی است که برای گرفتنِ یک دیگر به هم نزدیک شده اند و نورهای قایق های بادبانیِ لنگر انداخته شده، فروشگاه ها و رستوران ها در اطرافِ آن می درخشند. سه ماهی گیر با چهره هایی هوازده در رستورانی کوچک کنارِ من مشغول نوشیدن هستند. گربه ای سیاه در کنار پاهایم پرسه می زند. زوجی در حالی که شمعی کوچک در میان شان وجود دارد روی عرشه عقب قایق بادبانی شان دونفری در حال نوشیدن آبمیوه هستند. دو دختر بدون چوب، ماهی گیری می نمایند و خط زخمی در اطراف مشت شان دیده می شود.

روی خیابان هایی که با سنگ های مرمر سفید و شفاف سنگ فرش شده اند و پس از گذشت سال ها صاف و صیقلی اند قدم می زنم. از قرن چهارمِ قبل از میلاد، مردم زیادی اعم از از یونانی ها، ونیزی ها، اتریشی ها، فرانسوی ها، بریتانایی ها گرفته تا یوگوسلاوها و کروات ها در این جزیره آمد و شد داشته اند، اما برای یک لحظه حس کردم که کاملا تنها هستم. در فصل های شلوغ و پرکار، از رفت و آمد ماشین ها در کورت جلوگیری می شود و همین مسئله، سکوت دوست داشتنی این شهر را به همراه دارد.

چندقدم بالاتر و از میان محوطه ای به رستوران صمیمی و شلوغِ پوجودا می رسم. یک خانواده ایتالیایی زیر درختِ زیتونی مزین به لامپ هایِ رشته ای مشغول خوردن غذا هستند. تعدادی از اتریشی ها در پشت میزی دیگر نشسته اند و میز سوم هم به تعدادی از سوئدی ها اختصاص دارد. به خاطر دیر آمدن، با ترش رویی مرا می پذیرند، جایی نزدیک به ایتالیایی ها می نشینم. گارسون با یک سینی ماهی تازه به استقبالم می آید و بوکادورو (نوعی ماهی سفید) را به من پیشنهاد می دهد. پیشنهادش را می پذیرم و بعد از خوردن سالادِ سپیداج با چاشنیِ آبلیمو، بوکادوروی گریل شده را برایم می آورند. گارسون که حالا برخوردی گرم تر دارد، ماهرانه آن را فیله می نماید و مرا با خوردنش تنها می گذارد. فوق العاده بودن این غذا در سادگی اش است: نمک، فلفل، کمی سیر و روغن زیتون محلی معطر. هنگام قدم زدن به سوی خانه، صدای ناقوس صومعه در تاریکی طنین انداز می شود. با صدای زنگ دهم به اتاقم بر می گردم و خیلی زود به خواب می روم.

صبح روز بعد، تومسیلاو مرا به جاده سرپنتین در خارج از شهر کورت می برد و یکی از برترین سواری هایم را تجربه می کنم. پیش از رفتنم، او یک قهوه برایم می خرد.

در تمام این سال ها، فقدان فرصت و زیرساخت کافی باعث شد بومی ها از اینجا رانده شده و به سرزمین های خشک دیگر، ایتالیا و ایالاتِ متحده پناه ببرند. او می گوید:

جوان ها از اینجا می فرایند و پیرها می مانند. خیلی سخت است که حقوق یک سال خودت را در طی یک فصل دربیاوری.

سپس نگاهش را به این بندر زیبا می دوزد و شانه بالا می اندازد، انگار که می خواهد بگوید،

در جاده های پر پیچ و خم و شیب داری می رانم که در خارج از شهر کورت و بر فراز بخش شرقی شبه جزیره قرار دارند و همچون یک پنجه هفت انگشتی (که هر انگشت آن به سمت خلیج های کوچک روستایی و سواحل نقره ای به پیش می رود) به دریا منتهی می شوند. در امتداد آسفالت پرپیچ و خمی که بالا و پایین می رود و چشم انداز ای از باغ های انگور خالی و باغ هایی از درختان زیتون و بادام را نمایان می نماید، پرواز می کنم. هوا سرد سرشار از عطر مریم گلی و سنبل و از همه بیشتر رزماری است که در همه جا به مشام می رسد. ده دقیقه است که از این راستا می گذرم و من هنوز هیچ کسی را ندیده ام.

زیبایی ویس از سکوت و آرامشش جدا نیست: حس وهم آور گاه و بی گاهش مخصوصا در داخل شهر که گویی همه ناپدید شده اند.

از راندن در امتداد این جاده ها مسرورم و وقتی مردی را می بینم که چوب دستی بزرگی را به شانه اش تکیه داده، موجی از لبخند بر صورتم می نشیند. چشم هایش را باریک نموده و با دقت نگاهم می نماید، نگاهی که بیشتر از روی کنجکاوی است تا خصومت و در حالی که عبور می کنم، سرش را بر می گرداند.

از یک جاده خاکی عبور می کنم، از اسکوتر پیاده می شوم و به سمت خلیج کوچک استونشیسا می روم. خانواده ای روی ماسه های سفید دراز کشیده اند. چند مرد از پشت روی آب های کم عمق شناور هستند. یکی از آن ها به روسی سگ لابرادور بی قراری را صدا می نماید که به چتری قرمز رنگ بسته شده است. بعد از شنا، به کونوبا استونشیسا، رستورانی واقع در میان درختانِ کاج و نخل می روم که در آن مردی همراه با دختری که در حال سوزاندن چوب است مشغول کارند. در سایه می نشینم و بعد از اینکه سفارشم را دادم، چشمم به گروهی از مردان محلی می افتد که وارد می شوند و میزی بلند را که در زیر یکی از درخت های خرما واقع شده می گیرند. همه آن ها پوتین و تی شرت های آبی یک رنگ به تن دارند. به محض این که می نشینند، سینی های از بره کباب شده همراه با کاسه های بزرگی از سیب زمینی های زرد و روشن و تُنگ هایی بلند از نوشیدنی برای شان آورده می شود. گارسون به من می گوید آن ها برای نجات یک قایق بادبانی ساحلی اینجا هستند که در طوفان چندروز پیش کنترل خود را از دست داده بود. بعد با لبخندی گفت: غالبا گردشگر ها چیزی در خصوص کار آن ها نمی دانند.

طولی نمی کشد که او ماهیان کولی گریل شده ای برایم می آورد که عطر و طعم شان آمیخته با عطر و طعم تمام چیزهای موجود در جزیره، از رزماری، زیتون، آویشن، اسطوخودوس گرفته تا دریا، انگور و لیمو را با خود دارد. وقتی که گارسون مرا در حین تمیز کردن بشقاب با یک تکه نان می بیند، لبخندی زده و سر تکان می دهد. طرز تهیه شان را از او می پرسم، اما او چیزی نمی گوید. او می گوید: این یک راز و کاری بسیار پیچیده است و لبخندی تحویلم می دهد حاکی از اینکه من شانس این را داشته ام که وارد جزیره ای اغواگر، مرموز و عجیب و غریب شوم. حسی از خوش آمدگویی و احتیاط؛ این مسئله ای قدیمی است که تمام مکان های کوچک و فوق العاده با آن دست و پنجه نرم می نمایند: ما پول شما و تحسین تان را می خواهیم، نه لزوما خود شما را.

او با سینی کوچکی از ماهیِ مرکب گریل شده که در درون جوهر خودش کاراملی شده است باز می شود. آن ها ترد و نازک و پرچرب هستند و باز هم او (گارسون) از گفتن طرز تهیه آن ها به من سر باز می زند. تمام این ها سرخوشم می نمایند: غرور و افتخاری که این مرد به غذایش می نماید، رمز و رازش و تزئینِ غذا.

یک روز بعد از ظهر در جاده ای زیبا و دیدنی و از میانِ باغ های انگوری می رانم که گاه گاهی نشانی از ساحل برهنه به سمت بخش جنوب غربی جزیره را نشانم می دهند. وارد دست اندازی در امتداد جاده خاکی می شوم تا اسکوتر دورتر نرود و بیست دقیقه ای را از میان یک بیشه کاج راه می روم تا اینکه خودم را روی یک تخته سنگ بزرگ آهکی تنها می یابم. آب مقابل تخته سنگ سفید که به رنگ سبز رنگین کمانی است با شدت به سنگ برخورد می نماید و آنجا، چند مایل آن سو تر، جزیره کوچک Bisevo واقع شده است (غاری دریایی که به خاطر نور آبی درخشانش در سرتاسر آدریاتیک معروف است). روز بعد می خواهم برای دیدنِ بلو گرات با قایق به آنجا بروم.

سپس در کمیژا که یک شهر ماهیگیری زیبا با بام های قرمزرنگ شیب دار و دیوارهای سفیدی واقع در دامنه هِم (Hum) (بلندترین کوه جزیره و خانه ای برای غارهایی که گفته می شود تیتوی آلمانی در آن ها مخفی شده است) توقف می کنم. در کافه ای می نشینم و گروهی از جوانان استرالیایی را دیدن می کنم که با سرعت از یک قایق گردشگری پیاده می شوند و فریاد سر می دهند که پیتزا می خواهند. خوش بختانه جا برای همه آن ها است، اما ورود آن ها گویی نشانه این است که باید آنجا را ترک کنم. از پیچ و خم های شیب دار کمیژا بالا می روم، اما در بالاترین نقطه، نگاهی به عقب می اندازم و احساس پشیمانی می کنم. تمام این رنگ آبی با فشار به این شهر سفیدقرمز تکیه داده است. می دانم که با ترک کردن اینجا چیزهای زیادی را از دست خواهم داد: پیاده روی عصرانه، نور ملایم شهر و بازگشت ماهی گیران به خانه. اما در حین برگشت روی جاده پرشیبی که جزیره را به دو قسمت تقسیم می نماید، آرامشی را احساس می کنم: شفافیت هوای تازه، تاکستان های نارنجی رنگ و سپس کورت الهام بخش و خلیج زیبایش.

ده دقیقه می گذرد و هنوز هیچ کسی را ندیده ام.

عصر همان روز به شهر ویس می روم. هوا سرد شده است. از اینجا می توانم به عقب برگردم و بندرگاه و ابرهای طوفان زایی را ببینم که بر فرازِ تپه ها می آیند. ناگهان این احساس به من دست می دهد که هیچ ساختمانی در بالای شهر وجود ندارد: نه ویلای بدنمایی و نه هیچ رفت و آمد مکرر پرزرق و برقی. تعدادی هتل در جزیره وجود دارند که تا مقدار ای به خاطر کرجی بان هایشان معروف هستند. آن ها به اینجا می آیند، در رستوران ها غذا می خورند، در بارها می نوشند و بر قایق های بادبانی شان سوار می شوند و می فرایند. به نظر می رسد اصول اخلاقی خاصی برای کار در اینجا وجود دارد:

گردشگر های بیش تری را وارد بنادر و خلیج نموده و نگه دارید، پول های شان را بگیرید و منتظر رفتن شان باشید. اما چیزی که باعث نگرانی ام می شود این است که تا کی ویس همین طور بکر و تازه باقی خواهد ماند و تا کی می تواند در مقابل تقدیر و سرنوشتِ جزیره های همسایه پایداری کند.

برای خوردن یک شامِ زودهنگام به کانتن، رستورانی دنج و راحت دور از شهر می روم که آتشی در آن حال سوختن است. همه چیز، مثل بره، روی آتش طبخ می شود، از وقتی غذا خوردن آن افراد در استونشیزا را دیده بودم، آرزوی چنین چیزی را داشتم. پیش از آمدن غذا، تکه های ضخیمی از نان آغشته به روغن زیتون پخته شده روی آتش را می خورم. آن ها طعم چوب دود می دهند، درست مثل همان بویی که از رستوران به مشام می رسد. باران به پنجره می خورد. ظاهرا فردا نمی توانم به غار معروف بیشسوو بروم. ناامید می شوم، اما هنوز از دیدن این جزیره در باران سرخوشم: حسی شبیه به اینکه شاید بخواهم تا زمستان در اینجا بمانم.

صاحب رستوران، ایوان باکولیچ، کنار میز من می ایستد و مشغول حرف زدن می شود و جرقه ای از زندگی در اینجا از ذهنم عبور می نماید: شب ها را در کنتن بمانم و کنار آتش مطالعه کنم.

بعد از شام، زیر باران می روم و آغاز به قدم زدن می کنم. آب باران، خیابان های مرمرین را چنان لغزنده نموده است که به سختی می توانم روی پای خود بایستم. می ایستم، کفش هایم را در می آورم و بقیه راستا را پابرهنه راه می روم. گویی تنها فردی هستم که بیرون آمده و تنها ابلهی هستم که در خیابان ها قدم می زنم و سپس از کنار زنی که لباسی مشکی به تن دارد و دست دختربچه ای را گرفته و عبور می کنم. آنها به آرامی با یک چتر صورتی بزرگ در دست قدم می زنند و من می خندم. خودم را در چشمانشان می بینم، خیس آب شده و پابرهنه ام، به خاطر این شوک ناگهانی از رنگ ها در شبی چنین خاکستری و چون عاشق این مکان شده ام. دختر با دهانی نیمه باز من را دیدن می نماید، در حالی که لبخند زن، لبخندی تصنعی و الکی است.

بیرون از شهر ویس توئن رو به کوت، بالاتر از ساحلی کوچک، از کنار قایقی نصفه نیمه به اسکله بسته شده و به سوی ساحل کشیده شده با ماشین می گذرم و به هتلم در سن دیه گو برمی گردم، جایی که در رطوبت بسیار خیسِ لابی آن می نشینم. تومیسلاو و همسرش آنا از پشت میز جلویی به من می خندند. زنش می گوید: دیگر زوری نداریم و در همان حال شمع و حوله و یک بسته کبریت به دستم می دهند.

منبع: کجارو / cntraveler.com

به "سفر به سواحل مدیترانه: تجربه ای از یک رویا" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "سفر به سواحل مدیترانه: تجربه ای از یک رویا"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید